جایی در خیابان شهیداندرزگو، داخل یکی از بازارهای سرپوشیده قماش، میان چرخدستیها و طاقههای پارچه، در هیاهوی رفتوآمد بنکداران و خریداران، در کنج مغازهای کوچک، حالوهوای حرم امامرضا(ع) موج میزند. بوی زیارت اینجا غلیظ و خالص است. نوای صلوات خاصه مرحوم حاجرضا انصاریان در طول روز بارها به گوش میرسد.
روی قفسههایی که داخل مغازه قرار دارد، کلاسورهای رنگارنگی به چشم میخورد. داخل آنها نامههایی است که هیچجای جهان نمیتوان پیدایشان کرد؛ نامههایی که زائران از نهانترین بخش وجودشان برای امامرضا(ع) نوشتهاند و داخل ضریح انداختهاند.
نامهها اینطور شروع میشود:
-سلام آقاجان! آقای خوبیها! آقای مهربانیها! قربونت برم، مگه ما دل نداریم به دیدنت بیایم؟
-سلام آقاجان! سلام. قبل از هرچیزی تولدتون رو بهتون تبریک میگم. جز این چیز دیگهای ندارم به حضورتون پیشکش کنم. آقاجان یه سؤال دارم؛ چرا شیش ساله من رو نیاوردین پابوسی خودتون؟
بالای همه نامهها مهر «ضریح مطهر» خورده است و شماره دبیرخانه.
وقتی داشتیم به این مکان میآمدیم، یکی از کاسبان خیابان شهیداندرزگو گفت: «دنبال آقای آرزوها میگردید؟»
به خود حاجیهاشمیان که میگوییم شما را «آقای آرزوها» صدا میزنند، خبر ندارد. امیر هاشمیان همان فردی است که این نامههای محرمانه را در مغازهاش مانند گنجی نگه میدارد. آنها را میخواند، به تلفن نوشتهشده در نامهها زنگ میزند و میگوید: «امامرضا(ع) شما را دعوت کرده است به مشهد.»
اما روایت خود امیرآقای هاشمیان به ما میگوید نخ اصلی این رشته در دست مرد خیر و گشادهدستی است به نام محسن گلرو که ساکن تهران است. او بانی اصلی اجابت نامههاست.
روز ولادت حضرت معصومه(س)، روبهروی میز حاجیهاشمیان در محله بالاخیابان نشستهایم. او از بین کلاسورهای قفسه بالای سرش دوتا را دستمان میدهد. یکی مربوط به نامههایی است که اجابت شده و دیگری نامههایی است که باید پیگیری شوند.
یکی را رقیه هشتساله نوشته و یکی را احمدعلی که مو سفید کرده است. یک دستخط از روستایی در آذربایجانغربی آمده است و دیگری از شیراز.
گفت:زیرپوشش بهزیستی هستم و ماهی 450هزار تومان بهزیستی به من میدهد. من با این پول نمیتوانم بیایم مشهد. من از همینجا و با این نقاشی دلم را به پنجره گره زدم
همانطور که ورق میزنیم، روی یکی از نامهها درنگ میکنیم که بالای آن عکس پنجرهفولاد با خودکار نقاشی شده است. هاشمیان میگوید: بهش زنگ زدم. شروع کرد به گریهکردن. گفت «آقای خادم! من و زنم پس از ازدواجمان از این روستایمان تا همدان هم نیامدهایم، بهعلت تنگدستی و فقر مالی. شما دارید ما را به مشهد دعوت میکنید؟»
گفتم «امام رضا(ع) دارد دعوت میکند.» پرسیدم «چرا عکس پنجرهفولاد را کشیدی؟»گفت «من معلولم. داخل نامه هم نوشتهام. روماتیسم مفصلی دارم. زیرپوشش بهزیستی هستم و ماهی 450هزار تومان بهزیستی به من میدهد. من با این پول نمیتوانم بیایم مشهد. من از همینجا و با این نقاشی دلم را به پنجره گره زدم.»
حاجیهاشمیان میگوید: آمدند زیارت و پانزده روز ماندند.
امیر هاشمیان حدود سی سال است با محسن گلرو رفاقت دارد. او هم تاجر است و از بنکداران پارچه در بازار تهران. میدانسته است هاشمیان اینجا در مشهد خیریهای دارد به نام «انصارالنبی بجستانیهای مقیم مشهد». سال1395 به امیرآقا میگوید حاضر است برای نیازمندان زیرپوشش خیریه، تعدادی خانه بسازد.
خانهها ساخته میشود، در خیابان رسالت81. حاجیهاشمیان میگوید: آقای گلرو آن موقع یک چک کشید به مبلغ یکمیلیاردو260میلیون تومان. شانزده واحد 75متری ساختیم. سیزده واحد را به مدت سه سال در اختیار خانوادههای نیازمند قرار دادیم و تا امروز هر سهسال صاحبخانهها تغییر کردهاند تا نیازمندان بیشتری از این امکان استفاده کنند.
سه واحد باقیمانده را بنا به خواسته آقای گلرو، مثل سوئیتآپارتمان به همه وسایل مجهز کردیم تا در اختیار کسانی قرار بدهیم که آرزوی سفر به مشهد و زیارت امامرضا(ع) را دارند.
نوای دلنشین صلوات خاصه در مغازه میپیچد. صدای زنگخوردن گوشی حاجی هاشمیان است. ناخودآگاه نگاه آدم میرود روی عکس حاجرضا انصاریان که پشت سر امیرآقا روی دیوار نصب شده است؛ کنار عکس سردارسلیمانی و مرحوم پدر امیرآقا. از صحبتهای تلفنی معلوم است کسی که زنگ زده، دارد تاریخ سفرش را با هاشمیان چک میکند. حاجی کلاسور را باز میکند و تاریخ بلیتهای قطار را به او اعلام میکند.
هرچند روز که دلشان بخواهد، میتوانند بمانند. آنوقت حاجآقا گلرو همه این هزینهها را تقبل میکند. او به امیرآقا گفته است: «هر کی نبود، من هستم.»
همه زائرها با قطار میآیند و میروند. هزینه خوردوخوراک و رفتوآمدشان در مشهد با خودشان است، مگر برای افرادی که معلوم میشود توان مالی ندارند. هرچند روز که دلشان بخواهد، میتوانند بمانند. آنوقت حاجآقا گلرو همه این هزینهها را تقبل میکند. او به امیرآقا گفته است: «هر کی نبود، من هستم.»
امیرآقا میگوید: این جمله برای من پشتگرمی بزرگی است. خیران دیگری هم هستند که گاهی کمک میکنند. مثلا میگویند ما هزینه یک یا دو زائر را قبول میکنیم، اما توفیق بیشتر، سهم آقای گلروست.
امیرآقا همه رسیدهای پرداخت هزینهها را به برگه مخصوص هر زائری سنجاق کرده و نگه داشته است. او این کارها را برای دل خودش انجام میدهد که حساب همهچیز را داشته باشد، وگرنه حاجآقای گلرو بابت هیچکدام از اینها سؤالوجوابی نمیکند و به امیرآقا اعتماد کامل دارد. ما آن دفترودستکها را که میبینیم، به هم نگاه میکنیم؛ یعنی که: «حاجیهاشمیان چه حال و حوصلهای دارد!»
حاجی برگهها را در دستش تکان میدهد و در جواب نگاه من و همکارم میگوید: اینها سند آزادی من هستند.
از هاشمیان که از سی سال پیش کشیک سوم فراشان حرم مطهر رضوی است، میپرسیم: چطور شده است که نامههای ضریح به دست شما میرسد؟
میگوید: پس از اینکه آن سه واحد سوئیت برای زائران آماده شد، یک روز حاجآقای خاکسارقهرودی که قائممقام وقت آستان قدس رضوی بود و در سفر حج با ایشان آشنا شدم، برای دیدن این خانههای زائر آمد. در راه برگشت به من گفت: «میخواهم یک مدال ویژه به تو بدهم. از طرف من نیست، از طرف امام رضا(ع) است.»
تا این را گفت، مو بر تنم راست شد. گفت: «ما آن دسته از نامههای داخل ضریح را که خواستهشان آمدن به زیارت امامرضا(ع) است، به شما میدهیم تا دعوتشان کنید و بیایند در این خانهها اسکان بگیرند.» این معجزه از همانجا در لحظهلحظه زندگی من جاری شد. آن موقع سال1396 بود و ما در آن یکسال زائران بیبضاعت را از طریق دوست و آشنا پیدا میکردیم و رایگان اسکان میدادیم.
دوباره صلوات خاصه مرحوم انصاریان بلند میشود. یک نفر دیگر از کسانی است که قرار است به مشهد بیاید. تاریخ سفرش را میخواهد جابهجا کند. تلفن روی آیفون است.
بعد ما درباره این حرف میزنیم که چقدر وقتگیر است این کارها و جوابدادن به این حجم از تلفن. حاجی میگوید: این عزیزی که زنگ میزند، نمیداند که من شغلم چیز دیگری است. فکر میکند کارم همین است و نشستهام زائران را دعوت کنم. انتظار دارد جوابش را درست بدهم و او را بشناسم. من هم مشخصات تلفنها را ذخیره میکنم که وقتی زنگ میزنند، فامیلشان را صدا بزنم و به آنها بیاحترامی نشود.
بعد با قطعیت میگوید: من مطمئنم زمانی را که مشغول این کارها هستم، از عمرم حساب نمیشود. زمان برایم متوقف میشود. من اجر این کارم را پیشپیش گرفتهام.
بین صحبتهایمان حاجی گلرو هم زنگ میزند. تلفن روی آیفون میرود و ما صدایش را میشنویم. امیرآقا به او میگوید که خبرنگارها دارند صدایت را میشنوند، اما برای گلرو مهم نیست. توجهی نمیکند. حرفش را میزند و خداحافظی میکند.
امیرآقا توضیح میدهد که حاجی گلرو که بیش از هفتاد سال سن دارد، فرزند شهید است.
پدرش در قیام 15خرداد سال1342 شهید شده است و او از سن کم، سرپرستی مادر و خواهرانش را برعهده گرفته است. مادرش هی اشک میریخته و دعا میکرده است که «دست به خاک بزنی، طلا بشود.» حالا نیست که ببیند این طلا آنقدر وسعت دارد که پسرش آن را به دیگران هم میبخشد.
اینکه ما دم به دقیقه حضور حاجرضا انصاریان را حس میکنیم، فقط بهدلیل صدای زنگ تلفن امیرآقا نیست. دلیل مهمترش این است که تا همین 10سال پیش، جایی که ما نشستهایم، مغازه این ذاکر عاشق اهلبیت(ع) بوده است. میزی که حاجانصاریان پشت آن مینشسته، هنوز داخل مغازه است.
قصه به سالها قبل برمیگردد؛ به وقتی که امیرآقا هممحلهای حاجانصاریان بوده است. پس از سربازی شش سال در همین مغازه شاگردیاش را میکند. امیرآقا در ادامه مستقل میشود، اما ارتباطش با مرحوم انصاریان قطع نمیشود. پس از فوت او هم به یاد خاطرات شیرینی که با هم داشتند، مغازه حاجانصاریان را اجاره میکند.
میگوید: ماندگارشدن صلوات خاصه با صدای حاجیانصاریان اتفاقی نبود. من خودم میدیدم چطور پشت همین میز، اشعار مداحی را حفظ میکرد، تمرین میکرد، گریه میکرد، میخواند، میسوخت و باز دوباره میخواند. من سوختنش را دیده بودم. مداحیکردن و خواندن مصیبت اهلبیت(ع) هیچوقت برایش تکراری نشد.
آخر کار پیش از بیرونآمدنمان از بازار قماش، حاجیهاشمیان یکی از نامهها را باز میکند. میدهد بخوانیم. از روستایی در بوشهر نوشته شده است. بعد حاجی میرود تجدیدوضو میکند. برمیگردد و با تلفن همراهش زنگ میزند. روی آیفون میشنویم که مردی بیرمق حرف میزند؛ مردی که نامه را زنش نوشته است، سال1395.
جانباز است. وضع مالی بدی دارد. میگوید هیچوقت دنبال امتیاز جانبازیاش نرفته است، اما همین دیروز به او زنگ زدهاند و گفتهاند پرونده جانبازیاش درست شده است. میشنود که دعوت شده است به مشهد. گریه میکند. بلند گریه میکند. میگوید میخواهم از همینجا به آقا بگویم من شصت سالم است. این شصت سال هرهفته دلم میخواسته است بیایم پابوست، ولی بهخدا قسم نصیبم نشده است.
گریه مرد ادامه دارد. در مغازه امیرآقا هم اشکها جاری شده است. قرار سفر هماهنگ میشود. کار تمام شده است. بلند میشویم. خداحافظی میکنیم. امیرآقا با بغض میگوید: اینها همهاش نعمت است... نعمت... چرا من؟... این همه آدم!
از مغازه بیرون میآییم. صدای صلوات خاصه دوباره از پشت سرمان بلند میشود.